خونه نبودم. زنگ زدن، شال و کلاه کردم رفتم ترمینال و دو ساعت بعدش پیش مامانم تو بیمارستان بودم.
هر وقت که به زندگی کردن تو یه شهر دیگه فکر میکنم، به این دو راهی که میرسم، میشینم و جلوتر نمیتونم برم. یه بخشی از من میگه باید بمونم تا حداقل تو بدترین شرایط ۲ ساعت دیگه پیششون باشم.
تنها فایده این دوراهی این بوده که دیگه اینقدر از پدرم نمیپرسم چرا نیرودریایی با اون شرایط رو ول کرد و با زن و بچه برگشت پیش خانوادهاش.
پ.ن: مامانم مشکل ریوی داره، چند روزی بستری بود و الان خداراشکر یکم بهتره.
درباره این سایت